Monday, June 25, 2012

And one other thing...

و  براستی آذر شیوا کجاست؟
گویا در فرانسه هست و خوشحال ...
I hope to !
پ. ن : زهره عزیزم به راستی تعجب کردم و اصلا انتظار نداشتم، اما تو فهمیدی و چه جالب که حتی مادرم نفهمید که من این روزها حال خوشی ندارم... یا شاید هم مادرها میفهمند و به روی خودشون نمیارن، و به گفته های بچه هاشون که نه من خوبم اعتماد میکنند. اما برای من بسیار بسیار بسیار زیاد ارزشمند بود که تو فهمیدی، بعد از گذر تمام این سالها و روزها، ماجراهای کوچک و بزرگ و دوستیها و دشمنیها، همواره چیزی ته د ل من بود و ماجرای اون شب رو فراموش نشده بود، اون شبی که من امتحان داشتم و عصرش زلزله اومده بود و تو هم دوستت رو دعوت کردی بیاد اتاق ما، در حالیکه من درس داشتم و باید درس میخوندم... من حتی چیزی به تو نگفتم، فقط نگاه کردم اما تو ناراحت شدی... قبول کن که خیلی پرتوقعی ... و من یادم نرفته بود که علی رغم تلاش من برای درس خوندن تو اصرار داشتی نصف شب با منصوره با صدای بلند بخندی و چیز میز تعریف کنی. خیلی سخته که آدم فکر نکنه که تو از عمد اینکارو نکردی ... خب من اینجوری فکر میکردم و حالا دیگه گذشته ... این چیز کوچیک هنوز ته دل من بود، اما بهتره که فراموش کنم ... 
متن اس ام اس های شما که خیلی برای من جالب بود در این ذیل ثبت میشود، باشد که به یادگار بماند برای روزهای خوش آینده ...
Z:Honey. i think there is sth wrong with u!am i right?
J:what?me?  
من همواره محافظه کارو تودارم و البته در اون زمان سو هپی و هلثی بودم 
Z: Yes u. i think u r upset these days. what is bothring u?tell me.
And that eas so uncalled for, after years I thought I have a real good friend whom I can tell every thing...
Thanks so much for these sweet nice feelings...


No comments:

Post a Comment